کد مطلب:154094 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

سهل بن سعد و اهل بیت حسین
سهل بن سعد ساعدی گوید: برای زیارت بیت المقدس رفته بودم عبورم به شام افتاد شهری آباد دارای اشجار زیاد و باصفا دیدم ولی مشاهده كردم كه با پارچه های رنگارنگ شهر را آذین كرده اند و مردم غرق سرور و شادی اند، زنان را دیدم كه با ساز و آلات لعب می زنند و می رقصند، با خود گفتم آیا برای مردم شام عیدی است كه از آن بی خبریم، در گوشه ای عده ای را دیدم كه با هم صحبت می كنند گفتم: برای شما در شام عیدی است كه ما خبر نداریم؟ گفتند: پیرمرد گویا غریبی؟

گفتم: آری من سهل بن سعد از صحابه رسول خدایم.

گفتند: سعد! تعجب نمی كنی كه چرا آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرونمی برد؟

گفتم: مگر چه شده؟

گفتند: سر حسین فرزند پیغمبر را از عراق برای یزید هدیه می آورند!

گفتم: ای وای سر حسین را می آورند و مردم این چنین خوشحالی می كنند؟!

پرسیدم از كدام دروازه وارد می كنند؟ به دروازه ساعات اشاره كردند.


جلوی دروازه آمدم، پرچم ها را دیدم كه ردیف شده، سواری را دیدم كه نیزه ای در دست دارد سری بر آن نصب است كه شبیه ترین انسان ها به رسول خدا است، در تعقیب آن ها زنان اهل بیت را دیدم كه بر شتر بدون پوشش سوارند، نزدیك یكی از زنان رفتم پرسیدم: دختر تو كیستی؟

فرمود: من سكینه دختر حسینم!

گفتم: آیا حاجتی داری كه بتوانم انجام دهم كه من سهل بن سعد از اصحاب جد شمایم.

فرمود: ای سهل به كسی كه این سر را حمل می كند بگو قدری سر را جلوتر ببرد تا مردان كمتر به ما نگاه كنند، به آن كه سر را حمل می كرد گفتم: ممكن است حاجت مرا برآوری تا چهارصد دینار به تو بدهم؟

پرسید چه حاجت داری؟

گفتم: این سر را از جلو زنها ببر تا حرم پیغمبر از نظاره گر مصون باشند، آن مرد خواسته ام را انجام داد و من هم چهارصد دینار به او دادم [1] .


[1] بحار ج 45 ص 127 - حياة الامام الحسين ج 3 ص 370 - نفس المهموم ص 430.